سايه هاي سربي

ماهزاده اميري
mahzamiri@yahoo.com

مادر رفت.از وقتي رفته روزي چند بار دستم را مي شورم .آنقدر چنگ مي زنم به كف دستم كه پوستش كنده شده.مادر رفت اما آن پنج زاري جا مانده براي من. پنج زاري ميان مشت قفل شده ي خاله سوري. مادر گفت خاله سوري چندر بار انداخته بودش دور. عمو خيبر هم سوراخش كرد و گفت كه بندازد گردنش.روزهاي آخر بود كه؛ خاله سوري گذاشته بودش توي دستش. حالا هر جا نگاه مي كنم مي بينمش وتقلا مي كنم آن را از مشتش در بياورم. همانطور كه مادر زور مي زد و گريه مي كرد اما نتوانست.حالا اين پنج زاري همه جاي خانه مي چرخد.همه جاي خانه ي خاله سوري هم بود.روي سفره ، كنارراديو باطري دار وقتي خاله سوري با ام كلثوم دم مي گرفت،كنار رختخوابش، تنها كه مي خوابيد.عمو خيبرشب قبل از گم گور شدنش، بعد ِ مدتها آمدتوي حياط و مادرم را صدا زد.ما بچه ها هم مثل هميشه پشت سر مادر رفتيم.خاله سوري چند ماهي مي شد مريض بود.ما كه رسيديم بالاي سرش، چشمانش باز بود و مارانگاه مي كرد.مادر دست كشيد روي پلكهايش .اما بسته نشدند.بعد خم شد مچ دستش را گرفت . هر چه كرد نتوانست بازش كند.آن پنج زاري حالاديگراز لاي پنجه اش افتاده وحتمن زنگ زده است.هفته ي پيش رفتم دنبال مادر.سه روز بعدِ رفتن اسد.باز سركمدم غافل گيرش كرده بودم.به مادرگفتم اسد ماموريت است. مادر، زن خيلي كم حرفي است. صبور و پر طاقت.هيچ زن ديگري نمي توانست آن همه به دل بكشدكه مادر كشيد.پدر دست سنگيني داشت وجوشي بود.مادر شب كتك مي خوردو روز سايه ي آرام ِ كبودي بودكه از كنار اشياء مي گذشت وبه نرمي جابه جايشان مي كرد.خاله سوري اما شوخ وشنگ بود.پرخنده و بزله گو.نمي دانم چطور شد كه از خاله سوري حرف به ميان آمد. دوستِ از دوران كودكي مادر.هر دو، زنِ دو دوست مي شوند كه دوره ي سربازي را در شهرآنها مي گذارندند.اسم خاله سوري توي شناسنامه فِشيله بود و اما هر جا مي رفت مي گفت اسمش سوري است .به قول خاله سوري، ما بچه ها، تو رو اين دوتا چشم باز كرده بوديم.شايد براي اين است كه بعضي از ما دخترها اخلاق اورا داريم بعضي ها اخلاق مادر.من خنده هاي گره دار و بلندِ خاله سوري را خيلي دوست داشتم وقتي مي خواست معني نام واقعي اش را برايمان بگويد." من پنجمي بودم زاير منتظر پسر هي توي مضيف مي رفت و مي آمد.همه از روي گردي شكم مادر مي گفتند؛ نه ديگه، اين يكي پسره ، تا وق زدم و زاير به بدو به دو آمد، وقتي ديد خبري نيست گفت ف...ش..ي...له ." دهانش را پر از هوا مي كرد و بعد با فشار مي داد بيرون و ما از صدايش روده مي بريديم از خنده. و او هي تكرار مي كرد و مي گفت: " انگار اسهال بگيرد زاير".مي توانم اورا در پيراهن پرگُل ِ كمر چين ببينم كه باهر چرخشي آن همه رنگ برهوا مي شد. مي كوبيد پشت شانه ي مادر و پهن مي شد توي حياط .او فقط مي توانست مادر را آن طور بخنداند. همين هارا داشتم مي گفتم انگاركه بغض مادر تركيد.خيلي كم ديده بودم مادر گريه كند. پدر سكته ي دوم را كه زد،يك طرفش لمس شدوبداخلاق تر از هميشه شده بود. هيچكدام بيشتر از يك روز نمي توانستيم توي آن خانه بمانيم.وقتي مُرد مادرچشمهايش رابست، آب تربت را به حلقش ريخت،زيرش را تميز كرد، بعد به هر شش تاي مان تلفن زد.جوري خبرداد انگار بگويدپايش شكسته.حالا حرف خاله سوري اشكش را درآورده.مي گويم بهش.غبغش را مي مالد.مي گويد از گواتر است.خودش مي داند كه برعكس اين است .نبايد از مادر مي خواستم سكوت چند ساله رابشكند.هرچند آن موقع ما بچه ها چيزهايي دستگيرمان شده بود. اينكه پدر ديگر اجازه نمي داد مادر با خاله سوري رفت و آمد كند.هرچند آنها، وقتي فكر مي كردندكسي نيست؛ روي ديوار با هم حرف مي زدند.مادر از اين طرف ديوار روي تخت توي حياط مي ايستاد خاله سوري از آن طرف.مدتي بود صداي قه قه ي خاله سوري به اين طرف ديوار نمي رسيد.وماجست نمي زديم برويم ببينم خاله سوري شيلنگ آب را كرده توي پاچه ي عمو خيبر يا افروزخُله را برده تو حياط و همراهش بشكن مي زند.هردو مي خنديم. در همان حالي كه مادربه خال خال پشت دستهايش نگاه مي كند و من به نگين عقيق انگشتر نقره اي كه پدر از كربلا برايش آورده بود.بعد بريده بريده مي گويد كه چطور پدر و عمو خيبر همه جا باهم بودند.همانطور كه او وخاله سوري. پدر بلند بود و سبزينه ، عمو خيبر كوتاه وسرخ موره. هر چه پدر دهن گرم وزودجوش بود. عمو خيبر توداربودو خجالتي. پدر توي همه ي عروسي ها خوش مي رقصيدو حريف نداشت. گويا خاله سوري اول فكر كرده پدر اورا مي خواهد. بعد هم كه فهميداشتباه كرده طاقت دوري مادر را نمي آورد و قبول مي كند او هم زن عمو خيبر شود.
" غشاغش مي خنديدو مي گفت كوتاه يا بلند بلاخره مردند ديگر." پدر و عمو هردو در شركت نفت استخدام مي شوند. كارگرهاي اقماري.چهارده روز كار و چهارده روز استراحت. دو روز هم توي راه.
"هروقت نبودند دوتايي مي رفتيم باغ بندري ها و سبزي مي خريديم. سوري دراز مي كشيد زير سايه ي نخل و من همانجا سبزي هارا پاك مي كردم.سربه سر باغبانهاي بندري
مي گذاشت.وادارشون مي كرد ني انبون بزنند.ما دوتا غريب بوديم تو آن ديار.اما سوري ديگر همه جا را بلد بود.گاهي مرا مي برد چادر كولي ها.از سهميه رشن شركت مي برد براي شان .آنها هم سيخ و منقل و از اين جور چيزها برايش درست مي كردند.مي ترسيدم خبر اين كارها به گوش پدرت برسد.مي گفت سوري خيلي سبُكسره. خيبر سرد طينت بود. هنوزه هنوز باور نمي كنم همو بود كه آن طور نعره زد.از باغ كه وامي گشتيم، سوري قورمه سبزي درست مي كرد.مي آمد روي ديوار صدام مي زد.آن وقتها تو سر شيرم بودي.سوري هنوز دوا و درمان مي كرد .بعدهم دكترا گفتند عيب از خيبره. شب يا او مي آمد پيش من يا من مي رفتم آنجا.هميشه مي پرسيد راضي ام از پدرت؟.خودش همه چيز را مي دانست.همان باري كه پدرت انبر دست را پرت كرد طرفم، آمد بردم درمانگاه. سرم را كه بخيه مي زدند، هي مي گفت و شوخي مي كرد.مي گفت:" غصه نخور من و تو مثل هميم.فقط تو با صدا مي خوري من بي صدا."خيبر اهل دعوا ومرافه نبود.هروقت ناراحت مي شد رختخوابش را جدا مي انداخت و تاچند روز يك كلام با سوري حرف نمي زد.پدرت اين طور نبود.توهم دخترمي . پاك هم كه نبودم ول كن نبود."
وقت عزا و عروسي ها پدر را وسط حلقه ي زنها به ياد مي آورم و مادر را گوشه اي خلوت با بچه اي زيرپستان . مادرزل كه مي زند جايي پشت سرم هول برمي داردم ديگر ادامه ندهد.اما دلخواهي حرف مي زند.دارم فكر مي كنم چه چيزهاي ديگري بوده كه ما هرگز نفهميديم.گاهي كه پنهان ازپدر سري مي زديم به خاله سوري كه ناني ، سبزي، چيزي برايش ببريم.پنج زاري را روي سفيدي سينه اش مي ديديم.همان موقع ها كه خاله سوري تا لنگ ظهر مي خوابيد.عصر گاهي مي آمد دم درمي نشست . كوچه كه پر مي شد اززنهاي ديگر پا مي شد مي رفت.ديگر مي دانستيم از هرچيزي مي توانيم حرف بزنيم مگر آن پنج زاري . اينكه چرا خاله سوري به جاي الله، آن را انداخته گردنش.
" خيبر تازه رفته بود و هفته ي بعد بايد برمي گشت.پدرت هم نبود.سوري ديگر مثل آن وقتها نمي آمد شب پيش من بماند . منهم نمي توانستم چهارتا بچه را بگذارم بروم پيشش.مي گفت راحت است." مادر سرش را بلند مي كند و مدتي مي ماند توي صورتم . دستم را مي گيرد وچنان فشار مي دهد كه ناخن هايش مي نشيند توي گوشت دستم. شعشه اي توي چشمانش موج مي زند.
" رودم. قسم بخور اين چيزهايي كه امشب برايت مي گويم همين جا خاك مي شوند.به خاك خاله سوري قسم بخور."به گودي آن دوحفره ي چشم نگاه مي كنم كه حالا از آن همه گريه هاي نكرده مي جوشد.با پلك بهم زدني هم الان است هر دومان را غرق كند. قسم مي خورم برايش . چند بار. چين هاي دور دهانش ريز ريز مي لرزند.
"سوري يواش يواش آرام شده بود.ديگر مثل آن موقع هاش بگو وبخند نبود.سر بسر كسي نمي گذاشت. كمترهم مي آمد پيش من . مي گفت حوصله نق نوق بچه ها را ندارم.خيلي غصه اش را مي خوردم.اما دقمصه هاي ي خودم هم كم نبود. مي داني كه. از حالش غافل نبودم.تا اينكه ديدم دوباره شده همان سوري قبل. شك كردم.نتوانست قايم كند. دو سه ماهي مي شد با كسي بود. حرف گوش نمي كرد.مي گفت تو سرت گرم بچه هاتِ ،دارم مي شوم لنگه ي اين قوطي.ازهمان روز اول پنهاني اسم خيبر را گذاشته بود قوطي.جغله را ديده بودم از روي ديوار.مي شناختمش.
چوب باز درجه يكي بود.توي عروسي ها مست مي كرد و همراه سُرنا زن مي خواند.دل سوري رفت.هر شبي كه صداي در حياط شان را مي شنيدم پشتم مي لرزيد.سوري سرحال آمده بود. رنگ و رويش باز شد و بخودش مي رسيد.پدرت هم پُرساش شده بود . هي چند بارمي گفت سوري انگاري دوباره شروع كرده، فكر كردم عاقل شده باشه. "
تمام مدتي كه مادر حرف مي زند يك بار نگاهم نمي كند. دستمال كاغذي را كه بهش مي دهم توي دست مي گيرد وريز ريز مي كند.خشي درصدايش مي لرزد. آب دهانش را قورت مي دهد؛شايد كه بغض اش را پس براند. بلند مي شوم برايش آب مي آورم.ليوان توي دستش مي لرزد و آب مي پاشد روي سينه اش.
" يك هفته مانده بود به برگشتن پدرت و خيبر.ديگر مي دانستم سر وكله ي پسره كي پيدا مي شود. صداي خنده شان گاهي تا اتاق مي آمد.مي رفتم توي حياط . تا نيم شب كه اوبرودو سوري يواش دررا پشت سرش ببندد مي ماندم بيدار.جغله ي تر وتَزكي بود،كم سال تراز سوري.دوسال از من بزرگتر بود سوري. بچه كه نمي آورد دختراندام ماند. همان شب هم روي تخت نشسته بودم.سگها پارس مي كردند و آمد ورو ايي نبود. امانم را دلشوره بريده بود از ظهر.گفتم يقين ازطرف پدرت باشد.شايد چاه آتش گرفته.يا از مكينه پرت شده بود.صداي باز شدن در حياط را براي بار دوم كه شنيدم از جا پريدم. مي دانستم تا خروس بانگ، نمي رود.يواش از ديوار سرك كشيدم.خيبر را ديدم.(تو نگو با يكي ازهمكارش جابجايي كرده بودوزودتر از موعد آمد).ساكش را انداخت روي تخت. زانو بريدم و زدم توي صورتم.هنوز توي اتاق نرفته بود.وسط حياط سينه به سينه شدند با هم.گفتم هم الان است كه يكي خون آن يكي را بريزد. نمي دانستم صلاحم چه بود.يك مدت همانطور روبروي هم ماندند.سوري هم آمد بيرون و پناه داد سايه ي ديوار. خيبر انگار نه انگار، رفت چراغ حياط را روشن كردو آمد نشست روي تخت. منهم حالا مثل مجسمه اي بالاي ديوارم. همانطور سر ميان گردن ، به جغله گفت كه دست كند توي جيبش.او هم فرمانبرد.دستش را كه بيرون آورد، خيبر بلندشد . گفت:" نشان بده". پسره دست پيش آورد و نشانش داد. نگاه دستش كرد و پوزخند
زد :" همين؟.پنج زار!.خب حالا بده به اين".جغله هم دستش را كشيد طرف سوري.سوري همانطورتكيه به ديوار ماسيده بود.يكهو سريد پاي ديوار.گمان كردم از حال رفت؛ خيبركه نعره زد تكان خورد.دست جغله دراز بود طرف سوري كه او گرفت.اين اولين و آخرين باري بودخيبرآنطور نعره مي زد.بعد رفت درحياط را بازكرد و جغله جست .صداي پايش پيچيد توي كوچه.از آن به بعد هم شبا و روز آن پنج زاري ور نظر سوري بود."
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31852< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي